• وبلاگ : عطر نرگس
  • يادداشت : سيل اشكم راه بينائي گرفت *** بند بندم عطر زهرائي گرفت
  • نظرات : 1 خصوصي ، 20 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + سرباز امام زمان عج 

    حکايت علي و چاههاي صبور مدينه بي حضور تو<\/h3>

    اتاق خاموش است. صدايي به گوش نمي رسد. او بي حرکت خوابيده است . رو به سوي کعبه . او دختر نبي الله است ، ام ابيهاست ، بانوي بانوان جهان ، نازپروده پدر ، لطيفه ي مدينه .

    او سيده اهل بهشت است، صاحب باغ فدک ، زخم خورده زخمهاي کهنه کينه ، تنها ياور ولي خدا ، بي يارترين يار رسول .

    زبان اسماء بند آمده است. مي خواهد صدايش کند ، ولي مي ترسد. سر به ديوار خانه نهاده است. تنها ، نگاهش مي کند و آرام مي گريد.

    ولي بايد او را بخواند . اين خواسته خود اوست. سالها در اين خانه جز امر او هيچ نکرده است. صدايش مي زند:

    بانوي من! جواب نمي دهد. قرار از دل اسماء فرو ريخت. بي حرکت بر جا ماند . قدرت دوباره سخن گفتنش نيست ،ولي بايد صدايش کند.

    فاطمه ! دختر رسول الله ! ...

    باز هم جوابي نمي دهد. صداي اسماء مي لرزد .مثل دست و پاي لرزان زينب، اشک چشمهاي حسن، تکان لرزان لبهاي حسين.

    اتاق خاموش است. صدائي به گوش نمي رسد. او بي حرکت خوابيده است . رو به سوي کعبه .

    اسماء به طرف او رفت. پارچه سفيد را کنار زد و جز هاله نيلوفري صورت زهرا و لبخند نشسته روي لبانش ، چيزي نديد.

    روزي نديده تابکنون چشم روزگار

    از دور روزگار به روزگار عشق

    پروانه گر ز عشق بسوزد عجب مدار

    کاتش زند به خرمن هستي شرار عشق

    * * *

    امشب پرستوي علي از آشيان پر مي کشد

    داغ فراق فاطمه آخر علي را مي کشد

    اسماء بريز آب روان بر روي گلبرگ گلم

    ياسم شده چون ارغوان ، واي از دلم ، واي از دلم

    امشب ، اولين شب است بي حضور گرم تو. شب تاريک است. و سرد.

    يتيمانت از بس گريه کرده اند خوابشان برده است. ولي من چگونه چشم بر چشم گذارم با اين همه درد تنهائي ؟ هنوز کسي رفتنت را نمي داند، اين گفته خود تو بود که خواستي شبانه دفنت کنيم. فردا ديگر صداي گريه ات مزاحم همسايه ها نخواهد شد.

    به ياد داري که چه بي شرمانه مي گفتند به فاطمه بگو يا شب گريه کند ، يا روز. از دست گريه هاي بي امانش به ستوه آمده ايم . کاش فقط يک بار دليل گريه هايت را مي پرسيدند.

    فاطمه جان ! مطمئن باش که ديگر نه تو مزاحم آنهائي و نه آنها مزاحم تو . خوشا به حالت که آسوده شدي از دست اين مردمان بي وفا . فردا تو نزد پدرت هستي ، در بهترين نقطه ي بهشت. پيامبر که رفت، تو تنها ياور روزهاي تنهايي ام بودي . ولي به يقين بهشت با تمام ميوه ها و رودها و حوريانش ، براي رسول ، گوارا نبود، بي حضور تو.و تو نيز ام ابيها بودي و چگونه مي تواني تحمل کني اين روزگار عجيب را ، بي حضور پدر . حال من مانده ام تنها ، با تمام اين وحشت زدگان غرق در مرداب زندگي و چه عالمگيراست سياهي روحشان . مثل امشب ، تاريک و خاموش . همه خوابيده اند و اگر مي دانستند که از اين پس از چه نعمتي محرومند ، به يقين نه چشمهايشان اذن ورود به خواب مي داد ، نه تاب و قرار بر دلهايشان مي نشست.

    علي تنهاست . تنها تر از هميشه. و او چه خواهد کرد بي فاطمه ، جز پناه بردن به چاههاي صبورمدينه !