سلام . . .
اي امام خوبي ها :
روزي گذشت و باز آن نگاه پر معنايت را ديدم . . .
ديدم که با تعجب نگاه مي کردي و به من مي گفتي ؟
مگه دو روز پيش نمي گفتي يابن الحسن ؟
بابا جان منم مهدي امامت . . .
ولي باز گوش هام شنوا نبود و داشتم گناه مي کردم . . .
ديدم داري اشک هايت را پاک مي کني . . .
گفتي همتون دو روز اول ياد من هستيد . . .
اصلا به فکر من که هيچ به فکر خودتونم نيستيد . . .
وقتي ميگي يابن الحسن و من رو صدا ميزني . . .
يا بايد مثل من باشي . . .
يا الکي زخم به دل من نزني . . .
گوش هايم بدهکار نبود . . .
باز احساس کردم مثل نوح دستانت را بردي بالا و فرمودي :
خدايا امت جدم رسول الله من رو تکذيب کردند با اعمالشون . . .
خودت کمکم کن . . .
مي روم و مي روم در انتهاي جاده چراغي مي بينم . . .
و زير آن مردي که تکيه داده به نور خدا . . .
و با زمزمه هايش آرام آرام ميگويد . . .
خدايا من جلوي اون بنده اون جوري گفتم . . .
تو مجازاتش نکني ها ؟
من هنوزم دوسش دارم . . .
اون باز به ياد من هست . . .
سرش به سنگ مي خوره . . .
خدايا مشکلاتش رو رفع به خير کن . . .
من هنوزم امامشم . . .
بعد آرام چشمه ي نور اشک هايش را پاک مي کند و باز مي گويد . . .
خدا به حق من مهدي بر اين امت . . .
گناهان عزيزانم !!!!!!!!!! را ببخش که توي ارحم الراحمين . . .
بعد که مي بينه خدا بخشيده مياد دوباره پيش من و بدون اينکه من ببينمش . . .
دست محبت به سرم ميکشه و ميگه اي کاش اين همه دوستت داشتم تو هم من رو
دوست داشتي . . .
وباز راهي جاده ي انتظار ميشه و آرام آرام قدم بر ميداره . . .
تا سرنوشت آدميان بر وفق حکمت الهي پيش بره . . .
اللهم عجل لوليک الفرج . . .